شماره ٣٨٦: تو سبب سازي و دانايي آن سلطان بين

تو سبب سازي و دانايي آن سلطان بين
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بين
آهن اندر کف او نرمتر از مومي بين
پيش نور رخ او اختر را پنهان بين
نم انديشه بيا قلزم انديشه نگر
صورت چرخ بديدي هله اکنون جان بين
جان بنفروختي اي خر به چنين مشتريي
رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بين
هر کي بفسرد بر او سخت نمايد حرکت
اندکي گرم شو و جنبش را آسان بين
خشک کردي تو دماغ از طلب بحث و دليل
بفشان خويش ز فکر و لمع برهان بين
هست ميزان معينت و بدان مي سنجي
هله ميزان بگذار و زر بي ميزان بين
نفسي موضع تنگ و نفسي جاي فراخ
مي جان نوش و از آن پس همه را ميدان بين
سحر کرده ست تو را ديو همي خوان قل اعوذ
چونک سرسبز شدي جمله گل و ريحان بين
چون تو سرسبز شدي سبز شود جمله جهان
اتحادي عجبي در عرض و ابدان بين
چون دمي چرخ زني و سر تو برگردد
چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بين
ز آنک تو جزو جهاني مثل کل باشي
چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بين
همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن
چند مغرور لباسي بدن انسان بين
روي ايمان تو در آيينه اعمال ببين
پرده بردار و درآ شعشعه ايمان بين
گر تو عاشق شده اي حسن بجو احسان ني
ور تو عباس زماني بنشين احسان بين
لابه کردم شه خود را پس از اين او گويد
چونک درياش بجوشد در بي پايان بين