شماره ٣٨٥: دم ده و عشوه ده اي دلبر سيمين بر من

دم ده و عشوه ده اي دلبر سيمين بر من
که دمم بي دم تو چون اجل آمد بر من
دل چو دريا شودم چون گهرت درتابد
سر به گردون رسدم چونک بخاري سر من
خنک آن دم که بياري سوي من باده لعل
بدرخشد ز شرارش رخ همچون زر من
زان خرابم که ز اوقاف خرابات توام
در خرابي است عمارت شدن مخبر من
شاهد جان چو شهادت ز درون عرضه کند
زود انگشت برآرد خرد کافر من
پيش از آنک به حريفان دهي اي ساقي جمع
از همه تشنه ترم من بده آن ساغر من
بنده امر توام خاصه در آن امر که تو
گوييم خيز نظر کن به سوي منظر من
هين برافروز دلم را تو به نار موسي
تا که افروخته ماند ابدا اخگر من
من خمش کردم و در جوي تو افکندم خويش
که ز جوي تو بود رونق شعر تر من