شماره ٣٧٩: اينک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

اينک آن انجم روشن که فلک چاکرشان
اينک آن پردگياني که خرد چادرشان
همچو انديشه به هر سينه بود مسکنشان
همچو خورشيد به هر خانه فتد لشکرشان
نظر اولشان زنده کند عالم را
در نظر هيچ نگنجد نظر ديگرشان
اي بسا شب که من از آتششان همچو سپند
بوده ام نعره زنان رقص کنان بر درشان
گر تو بو مي نبري بوي کن اجزاي مرا
بو گرفته ست دل و جان من از عنبرشان
ور تو بس خشک دماغي به تو بو مي نرسد
سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان
خود چه باشد تر و خشک حيواني و نبات
مه نبات و حيوان و مه زمين مادرشان
همه عالم به يکي قطره دريا غرقند
چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان