شماره ٣٧٧: هيچ باشد که رسد آن شکر و پسته من

هيچ باشد که رسد آن شکر و پسته من
نقل سازد جهت اين جگر خسته من
دست خود بر سر من مالد از روي کرم
که تو چوني هله اي بي دل و پابسته من
سر گران گشته از آن باده بي ساغر من
زعفران کشته بدين لاله بررسته من
زخم بر تار تو اندرخور خود چون رانم
اي گسسته رگت از زخمه آهسته من
چون تنم جان نشود زان ابدي آب حيات
چون دلم برنجهد زان بت برجسته من
هله اي طيف خيالش بنشين و بشنو
يک زماني سخن پخته به نبشته من
چون مه چارده شب را تو برآراي به حسن
اي به شب ها و سحرها به دعا جسته من
چند صف ها بشکستي و بديدي همه را
هيچ ديدي تو صفي چون صف اشکسته من
لاله زار و چمن ار چه که همه ملک وي است
هوس و رغبت او بين تو به گلدسته من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوي
که حريص آمد بر گفتن پيوسته من