شماره ٣٧٦: خوي با ما کن و با بي خبران خوي مکن

خوي با ما کن و با بي خبران خوي مکن
دم هر ماده خري را چو خران بوي مکن
اول و آخر تو عشق ازل خواهد بود
چون زن فاحشه هر شب تو دگر شوي مکن
دل بنه بر هوسي که دل از آن برنکني
شيرمردا دل خود را سگ هر کوي مکن
هم بدان سو که گه درد دوا مي خواهي
وقف کن ديده و دل روي به هر سوي مکن
همچو اشتر بمدو جانب هر خاربني
ترک اين باغ و بهار و چمن و جوي مکن
هان که خاقان بنهاده است شهانه بزمي
اندر اين مزبله از بهر خدا طوي مکن
مير چوگاني ما جانب ميدان آمد
پي اسپش دل و جان را هله جز گوي مکن
روي را پاک بشو عيب بر آيينه منه
نقد خود را سره کن عيب ترازوي مکن
جز بر آن که لبت داد لب خود مگشا
جز سوي آنک تکت داد تکاپوي مکن
روي و مويي که بتان راست دروغين مي دان
نامشان را تو قمرروي زره موي مکن
بر کلوخي است رخ و چشم و لب عاريتي
پيش بي چشم به جد شيوه ابروي مکن
قامت عشق صلا زد که سماع ابدي است
جز پي قامت او رقص و هياهوي مکن
دم مزن ور بزني زير لب آهسته بزن
دم حجاب است يکي تو کن و صدتوي مکن