شماره ٣٧٤: جان حيوان که نديده است بجز کاه و عطن

جان حيوان که نديده است بجز کاه و عطن
شد ز تبديل خدا لايق گلزار فطن
نوبهاري است خدا را جز از اين فصل بهار
که در او مرده نماند وثني و نه وثن
ز نسيمش شود آن جغد به از باز سپيد
بهتر از شير شود از دم او ماده زغن
زنده گشتند و پي شکر دهان بگشادند
بوسه ها مست شدند از طرب بوي دهن
دست دستان صبا لخلخه را شورانيد
تا بياموخت به طفلان چمن خلق حسن
جبرئيل است مگر باد و درختان مريم
دست بازي نگر آن سان که کند شوهر و زن
ابر چون ديد که در زير تتق خوبانند
برفشانيد نثار گهر و در عدن
چون گل سرخ گريبان ز طرب بدرانيد
وقت آن شد که به يعقوب رسد پيراهن
چون عقيق يمني لب دلبر خنديد
بوي رحمان به محمد رسد از سوي يمن
چند گفتيم پراکنده دل آرام نيافت
جز بدان جعد پراکنده آن خوب زمن
شمس تبريز برآ تيغ بزن چون خورشيد
تيغ خورشيد دهد نور به جان چو مجن