شماره ٣٦٨: بده آن مرد ترش را قدحي اي شه شيرين

بده آن مرد ترش را قدحي اي شه شيرين
صدقات تو روان است به هر بيوه و مسکين
صدقات تو لطيف است توان خورد دو صد من
که نداند لب بالا و نجنبد لب زيرين
هله اي باغ نگويي به چه لب باده کشيدي
مگر اشکوفه بگويد پنهان با گل و نسرين
چه شراب است کز آن بو گل تر آهوي ناف است
به زمستان نه که ديدي همه را چون سگ گرگين
هله تا جمع رسيدن بده آن مي به کف من
پس من زهره بنوشد قدح از ساعد پروين
وگر آن مست نهد سر که ربايد ز تو ساغر
مده او را تو مرا ده که منم بر در تحسين
چه کند باده حق را جگر باطل فاني
چه شناسد مه جان را نظر و غمزه عنين
هنر و زر چو فزون شد خطر و خوف کنون شد
ملکان را تب لرز است و حرير است نهالين
چو مه توبه درآمد مه توبه شکن آمد
شکنش باد هميشه تو بگو نيز که آمين