شماره ٣٦٣: عاشقان را مژده اي از سرفراز راستين

عاشقان را مژده اي از سرفراز راستين
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستين
مژده مر کان هاي زر را از براي خالصيش
هست نقاد بصير و هست گاز راستين
مژده مر کسوه بقا را کز پي عمر ابد
هستش از اقبال و دولت ها طراز راستين
فرخا زاغي که در زاغي نماند بعد از اين
پيش شمس الدين درآيد گشت باز راستين
حبذا دستي که او بستم درازي کم کند
دست در فتراک او زد شد دراز راستين
شد دراز آن دست او تا بگذريد او را ختن
تا گرفت از جيب معشوقي طراز راستين
بعد از آن خوب طرازي چون شود همدست او
دو به دو چون مست گشته گفته راز راستين
چشم بگشايد ببيند از وراي وهم و روح
آنک بر ترک طرازي کرد ناز راستين
شاه تبريزي کريمي روح بخشي کاملي
در فرازي در وصال و ملک باز راستين
ملک جاني ها نه ملک فانيي جسمانيي
تا شود جان ها ز ملکش چشم باز راستين
مرحبا اي شاه جان ها مرحبا اي فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستين