شماره ٣٦٠: عشق شمس حق و دين کان گوهر کاني است آن

عشق شمس حق و دين کان گوهر کاني است آن
در دو عالم جان و دل را دولت معني است آن
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نيستش
رو به چشم جان نگر کان دولت جاني است آن
کله سر را تهي کن از هوا بهر ميش
کله سر جام سازش کان مي جامي است آن
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان
پخته ني و خام جستن مايه خامي است آن
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود
گر چه خاص خاص باشد در هنر عامي است آن
آنک بالايي گزيند پست باشد عشق در
آنک پستي را گزيد او مجلس سامي است آن
هرک جان پاک او زان مي درآشامد ابد
گر چه هندو باشد آن و مکي و شامي است آن
مر تن معمور را ويران کند هجران مي
هرک کرد اين تن خراب مي ميش باني است آن
آن مي باقي بود اول که جان زايد از او
پس دروغ است آنک مي جان است کان ثاني است آن
جان فاني را هميشه مست دار از جام او
رنگ باقي گيرد از مي روح کان فاني است آن
در مي باقي نشان پيوسته جان مردني
کز جوار کيميا آن مس زر کاني است آن
چون ميان عقل و تن افتاد از مي سه طلاق
هر تني کو با خرد جفت است آن زاني است آن
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت
هر دلي کاين مي در او بنشست ميداني است آن
آنک جام او بگيرد يک نشانش اين بود
در بيان سر حکمت جان او منشي است آن
در شعاع مي بقا بيند ابد پس بعد از آن
مال چه بود کو ز عين جان خود معطي است آن
آنک وصف مي بگويد باخود است و هوشيار
اهل قرآن نبود آن کس ليک او مقري است آن
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس
زانک جام مست اندر عاشقان قاضي است آن
زانک حکم مست فعل مي بود پس روشن است
حق و صاحب حق هم با حکم او راضي است آن
مطرب مستور بي پرده يکي چنگي بزن
وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامي است آن
وانما رخسار را تا بشکني بازار بت
زان رخي کو حسرت صد آزر و ماني است آن
اي صبا تبريز رو سجده ببر کان خاک پاک
خاک درگاه حيات انگيز رباني است آن