شماره ٣٥٥: از دخول هر غري افسرده اي در کار من

از دخول هر غري افسرده اي در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از يار من
دررميد از ننگ ايشان و خبيثي ها و مکر
از وظيفه مدح يارم اين دل هشيار من
خاک لعنت بر سر افسوس داري بدرگي
کو کند از خاکساري درهم اين هنجار من
اي بريده دست دزدي کو بدزدد حکمتم
و آنگهي دکان بگيرد بر سر بازار من
شرم نايد مر ورا از روي من شرم از کجا
اي حرامش باد هر تعليم از اسرار من
آن حرامي کز شقاوت تا رود گمره رود
يا رب و اي ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زيرکي يا آن ضميرش از صفا
بر فراز عرش رفتي ياد کردي يار من
اي دل مسکين من از شرکت ناکس مرم
زانک اين سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را مي خورند
خوردن نان هيچ نگذارم پي اين عار من
صبر کن تا دررسد يک مژده اي زان مه لقا
صبر کن تا رو نمايد ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگرداني بلي و بشنوي گفتار من
گيرم از لطف معاني رفت تمييز از جهان
کي رود بوي دل و جان يم دربار من
ور رود از ديگران بو از خديوم کي رود
از شهنشه شمس دين آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من رويدهمي تبريز در
لاله ها و گلبنان بر شيوه رخسار من
اي خداوند اين همه غيرت ز رشک سر توست
اي هواي نازنين و شاه بي آزار من
من قياسي کرده ام رشک تو را در حق او
ليک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
اي شهنشه شمس دين دانم که از چندين حجاب
بشنود بيداريت اين لابه هاي زار من
بينش تو بيند اين کز پرتو رشک خداست
سنگ ها از هر طرف بر سينه سگسار من
از کرم مپسند اين را کاين سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آيد از اين رهوار من
ور فروآيد بجز خرگاه تو من از خدا
من فناي محض خواهم اي خدايا يار من
دوش ديدم کز هوس صد تخم مار اندر رگي
درفکندم امتحان را تا چه گردد مار من
ديدمش ماري شده او هر زمان در مي فزود
من پشيمان گشته ام زان صنعت و کردار من
من پشيمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمين مي زد همي دندان پرزهرار من
کاين چنين شاگردکي بدفعل و بدرگ سر کشد
اي خدا ضايع مکن اين رنج و اين ادرار من