شماره ٣٥٢: اي دل من در هوايت همچو آب و ماهيان

اي دل من در هوايت همچو آب و ماهيان
ماهي جانم بميرد گر بگردي يک زمان
ماهيان را صبر نبود يک زمان بيرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهي آب باشد صبر بي جان چون بود
چونک بي جان صبر نبود چون بود بي جان جان
هر دو عالم بي جمالت مر مرا زندان بود
آب حيوان در فراقت گر خورم دارد زيان
اين نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
ليک جاي تو نگيرد کو نشان کو بي نشان
قطره خون دلم را چون جهاني کرده اي
تا ز حيراني ندانم قطره اي را از جهان
بر دهان من به دست خويش بنهادي قدح
تا ز سرمستي ندانم من قدح را از دهان
من کي باشم از زمين تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمين تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردي با کي گويم کو شبان
در بيان آرم نيايي ور نهان دارم بتر
درنگنجي از بزرگي در جهان و در نهان
گر نهان را مي شناسم از جهان در عاشقي
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان اي فلان