شماره ٣٥١: اي تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان

اي تو را گردن زده آن تسخرت بر گرد نان
اي سياهي بر سياهي جان تو از گرد نان
اي تو در آيينه ديده روي خود کور و کبود
تسخر و خنده زده بر آينه چون ابلهان
تسخرت بر آينه نبود به روي خود بود
زانک رويت هست تسخرگاه هر روشن روان
آن منافق روي ظلمت جان تسخرکن که خود
جمله سر تا پاي تسخر بوده ست آن قلتبان
هر کي در خون خود آيد دست من چه گو درآ
هر کي او دزدي کند حق است دار و نردبان
هر کي استهزا کند بر خاصگان عشق حق
تيغ قهرش بر سر آيد از جلاد قهرمان
ندهدش قهر خدا مهلت که تا يک دم زند
گر چه دارد طاعت اهل زمين و آسمان
عبرت از ابليس گيرد آنک نسل آدم است
کو به استهزاي آدم شد سيه روي قران
تا که بهتان ها نهد آن مظلم تاريک دل
خنبک و مسخرگي و افسوس بر صاحب دلان
احمد مرسل به طعن و سخره بوجهل بود
موسي عمران به تسخرهاي فرعوني چنان
صبرها کردند تا قهر خدا اندررسيد
دود قهر حق برآمدشان ز سقف دودمان
از ملامت هاي حسادان جگرها خون شود
درد استهزاي ايشان داغ ها آرد به جان
گر از ايشان درگريزي در مغاره خلوتي
عشق چون چوگانت آرد همچو گوي اندر ميان
تا چشاند مر تو را زهري ز هر افسرده اي
تا کشاند نزد تو از هر حسودي ارمغان
تا بده است اين گوشمال عاشقان بوده ست از آنک
در همه وقتي چنين بوده ست کار عاشقان
گر تو اندر دين عشقي بر ملامت دل بنه
وز فسوس و تسخر دشمن مکن رو را گران
عاشقي چون روگري دان يا مثل آهنگري
پس سيه باشد هماره چهره هاي روگران
بر رخ روگر سياهي از پي قزغان بود
و آنگهي جمله سياهي گرد شد بر قازغان
همچنان در عاقبت اين روسياهي عاشقان
جمع گردد بر رخ تسخرکن خنبک زنان
عشق نقشي را حسودان دشمني ها مي کنند
خاصه عشق پادشاه نقش ساز کامران
نقش ساز نقش سوز ملک بخش بي نظير
جان فزايي دلربايي خوش پناه دو جهان
خاص خاص سر حق و شمس دين بي نظير
فخر تبريز و خلاصه هستي و نور روان