شماره ٣٤٦: يار خود را خواب ديدم اي برادر دوش من

يار خود را خواب ديدم اي برادر دوش من
بر کنار چشمه خفته در ميان نسترن
حلقه کرده دست بسته حوريان بر گرد او
از يکي سو لاله زار و از يکي سو ياسمن
باد مي زد نرم نرمک بر کنار زلف او
بوي مشک و بوي عنبر مي رسيد از هر شکن
مست شد باد و ربود آن زلف را از روي يار
چون چراغ روشني کز وي تو برگيري لگن
ز اول اين خواب گفتم من که هم آهسته باش
صبر کن تا باخود آيم يک زمان تو دم مزن