شماره ٣٤٢: ساقيا چون مست گشتي خويش را بر من بزن

ساقيا چون مست گشتي خويش را بر من بزن
ذکر فردا نسيه باشد نسيه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهره ست و ماه
اي دل اين عيش و طرب حدي ندارد تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادي رسيد
گر تو را باور نيايد سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر ميزبان و در رخش شادي ببين
بر سر اين خوان نشين و کاسه در روغن بزن
عقل زيرک را برآر و پهلوي شادي نشان
جان روشن را سبک بر باده روشن بزن
شاخه ها سرمست و رقصانند از باد بهار
اي سمن مستي کن و اي سرو بر سوسن بزن
جامه هاي سبز ببريدند بر دکان غيب
خيز اي خياط بنشين بر دکان سوزن بزن