شماره ٣٣٤: بوي آن باغ و بهار و گلبن رعناست اين

بوي آن باغ و بهار و گلبن رعناست اين
بوي آن يار جهان آراي جان افزاست اين
اين چنين بويي کز او اجزاي عالم مست شد
از زمين نبود مگر از جانب بالا است اين
اختران گويند از بالا که اين خورشيد چيست
ماهيان گويند در دريا که چه غوغاست اين
آفتابش روي ها را مي کند چون آفتاب
رشک جان ماه سيم افشان خوش سيماست اين
بعد چندين سال حسن يوسفي واپس رسيد
اين چه حسن و خوبي است اين حيرت حور است اين
اين عجب خضري است ساقي گشته از آب حيات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست اين
شعله انافتحنا مشرق و مغرب گرفت
قره العين و حيات جان مولاناست اين
اين چه مي پوشي مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست اين
اين امان هر دو عالم وين پناه هر دو کون
دستگير روز سخت و کافل فرداست اين
چرخ را چرخي دگر آموخت پرآشوب و شور
اين چه عشق است اي خداوند و عجب سوداست اين
اي خوش آوازي که آوازت به هر دل مي رسد
شرح کن اين را که گوهرهاي آن درياست اين