شماره ٣٢٩: هر چه آن سرخوش کند بويي بود از يار من

هر چه آن سرخوش کند بويي بود از يار من
هر چه دل واله کند آن پرتو دلدار من
خاک را و خاکيان را اين همه جوشش ز چيست
ريخت بر روي زمين يک جرعه از خمار من
هر که را افسرده ديدي عاشق کار خود است
منگر اندر کار خويش و بنگر اندر کار من
در بهاران گشت ظاهر جمله اسرار زمين
چون بهار من بيايد بردمد اسرار من
چون به گلزار زمين خار زمين پوشيده شد
خارخار من نماند چون دمد گلزار من
هر کي بيمار خزان شد شربتي خورد از بهار
چون بهار من بخندد برجهد بيمار من
چيست اين باد خزاني آن دم انکار تو
چيست آن باد بهاري آن دم اقرار من