شماره ٣٢٨: چون ببيني آفتاب از روي دلبر ياد کن

چون ببيني آفتاب از روي دلبر ياد کن
چون ببيني ابر را از اشک چاکر ياد کن
چون ببيني ماه نو را همچو من بگداخته
از براي جان خود زين جان لاغر ياد کن
درنگر در آسمان وين چرخ سرگردان ببين
حال سرگردان اين بي پا و بي سر ياد کن
چون جهان تاريک بيني از سپاه زنگ شب
از اسيران شب هجران کافر ياد کن
چون ببيني نسر طاير بر فلک بر آتشين
ز آتش مرغ دل سوزيده شهپر ياد کن
چون ببيني بر فلک مريخ خون آشام را
چشم مريخي خون آشام پرشر ياد کن
لب ببند و خشک آر و هر چه بيني خشک و تر
در لب و چشمم نگر زان خشک و زين تر ياد کن