شماره ٣٢٤: اي ز تو مه پاي کوبان وز تو زهره دف زنان

اي ز تو مه پاي کوبان وز تو زهره دف زنان
مي زنند اي جان مردان عشق ما بر دف زنان
نقل هر مجلس شده ست اين عشق ما و حسن تو
شهره شهري شده ما کو چنين بد شد چنان
اي به هر هنگامه دام عشق تو هنگامه گير
وي چکيده خون ما بر راه ره رو را نشان
صد هزاران زخم بر سينه ز زخم تير عشق
صد شکار خسته و ني تير پيدا ني کمان
روي در ديوار کرده در غم تو مرد و زن
ز آب و نان عشق رفته اشتهاي آب و نان
خون عاشق اشک شد وز اشک او سبزه برست
سبزه ها از عکس روي چون گل تو گلستان
ذوق عشقت چون ز حد شد خلق آتشخوار شد
همچو اشترمرغ آتش مي خورد در عشق جان
هجر سرد چون زمستان راه ها را بسته بود
در زمين محبوس بود اشکوفه هاي بوستان
چونک راه ايمن شد از داد بهاران آمدند
سبزه را تيغ برهنه غنچه را در کف سنان
خيز بيرون آ به بستان کز ره دور آمدند
خيز کالقادم يزار و رنجه شو مرکب بران
از عدم بستند رخت و جانب بحر آمدند
آنگه از بحر آمدند اندر هوا تا آسمان
برج برج آسمان را گشته و پذرفته اند
از هر استاره بضاعت و آمده تا خاکدان
آب و آتش ز آسمانش مي رسد هر دم مدد
چند روزي کاندر اين خاکند ايشان ميهمان
خوان ها بر سر نسيم و کاس ها بر کف صبا
با طبق پوشي که پوشيده ست جز از اهل خوان
مي رسند و هر کسي پرسان که چيست اندر طبق
با زبان حال مي گويند با پرسندگان
هر کسي گر محرمستي پس طبق پوشيده چيست
قوت جان چون جان نهان و قوت تن پيدا چو نان
ذوق نان هم گرسنه بيند نبيند هيچ سير
بر دکان نانبا از نان چه مي داند دکان
نانوا گر گرسنه ستي هيچ نان نفروختي
گر بدانستي صبا گل را نکردي گلفشان
هر کش از معشوق ذوقي نيست الا در فروخت
او نباشد عاشق او باشد به معني قلتبان
عذر عاشق گر فروشد دانک ميل دلبر است
از ضرورت تا نبندد در به رويش دلستان
چونک مي بيند که ميل دلبر اندر شهرگي است
اشک مي بارد ز رشک آن صنم از ديدگان
اشک او مر رشک او را ضد و دشمن آمده ست
رشک پنهان دارد و اشکش روان و قصه خوان
تخم پنهان کرده خود را نگر باغ و چمن
شهوت پنهان خود را بين يکي شخصي دوان
عين پنهان داشتن شد علت پيدا شدن
بي لساني مي شود بر رغم ما عين لسان
چند فرزندان به هر انديشه بعد مرگ خويش
گرد جان خويش بيني در لحد باباکنان
زاده از انديشه هاي خوب تو ولدان و حور
زاده از انديشه هاي زشت تو ديو کلان
سر انديشه مهندس بين شده قصر و سرا
سر تقدير ازل را بين شده چندين جهان
واقفي از سر خود از سر سر واقف نه اي
سر سر همچون دل آمد سر تو همچون زبان
گر سر تو هست خوب از سر سر ايمن مباش
باش ناايمن که ناايمن همي يابد امان
سربلندي سرو و خنده گل نواي عندليب
ميوه هاي گرم رو سر دم سرد خزان
برگ ها لرزان چه مي لرزيد وقت شادي است
دام ها در دانه هاي خوش بود اي باغبان
ما ز سرسبزي به روي زرد چند افتاده ايم
در کمين غيب بس تير است پران از کمان
لاله رخ افروخته وز خشم شد دل سوخته
سنبله پرسود و کژگردن ز انديشه گران
آن گل سوري ستيزه گل دکاني باز کرد
رنگ ها آميخت اما نيستش بويي از آن
خوشه ها از سست پايي رو نهاده بر زمين
غوره اش شيرين شد آخر از خطاب يسجدان
نرگس خيره نگر آخر چه مي بيني به باغ
گفت غمازي کنم پس من نگنجم در ميان
سوسنا افسوس مي داري زبان کردي برون
يا زبان درکش چو ما و يا بکن حالي بيان
گفت بي گفتن زبان ما بيان حال ماست
گر نه پايان راسخستي سبز کي بودي سران
گفتم اي بيد پياده چون پياده رسته اي
گفت تا لطف تواضع گيرم از آب روان
رنگ معشوق است سيب لعل را طعم ترش
زانک خوبان را ترش بودن بزيبد اين بدان
پس درخت و شاخ شفتالو چرا پستي نمود
بهر شفتالو فشاندن پيش شفتالوستان
گفت آري ليک وقتي مي دهد شفتالويي
که رسد جان از تن عاشق ز ناخن تا دهان
اي سپيدار اين بلندي جستنت رسوايي است
چون نه گل داري نه ميوه گفت خامش هان و هان
گر گلم بودي و ميوه همچو تو خودبينمي
فارغم از ديد خود بر خودپرستان ديدبان
نار آبي را همي گفت اين رخ زردت ز چيست
گفت زان دردانه ها کاندر درون داري نهان
گفت چون دانسته اي از سر من گفتا بدانک
مي نگنجي در خود و خندان نمايي ناردان
ني تو خنداني هميشه خواه خند و خواه ني
وز تو خندان است عالم چون جنان اندر جنان
ليک آن خنده چون برق او راست کو گريد چو ابر
ابر اگر گريان نباشد برق از او نبود جهان
خاک را ديدم سياه و تيره و روشن ضمير
آب روشن آمد از گردون و کردش امتحان
آب روشن را پذيرا شد ضمير روشنش
زاد چون فردوس و جنت شاخ و کاخ بي کران
اين خيار و خربزه در راه دور و پاي سست
چون پياده حاج مي آيند اندر کاروان
باديه خون خوار بيني از عدم سوي وجود
بر خطاب کن همه لبيک گو بهر امان
چه پياده بلک خفته رفته چون اصحاب کهف
خفته پهلو بر زمين و رفته تک تا آسمان
در چنين مجمع کدو آمد رسن بازي گرفت
از کي ديد آن زو که دادش آن رسن هاي رسان
اين چمن ها وين سمن وين ميوه ها خود رزق ماست
آن گيا و خار و گل کاندر بيابان است آن
آن نصيب و ميوه و روزي قومي ديگر است
نفرت و بي ميلي ما هست آن را پاسبان
صد هزاران مور و مار و صد هزاران رزق خوار
هر يکي جويد نصيبه هر يکي دارد فغان
هر دوا درمان رنجي هر يکي را طالبي
چون عقاقيري که نشناسد به غير طب دان
بس گيا کان پيش ما زهر و بر ايشان پاي زهر
پيش ما خار است و پيش اشتران خرمابنان
جوز و بادام از درون مغز است و بيرون پوست و قشر
اندرون پوست پرورده چو بيضه ماکيان
باز خرما عکس آن بيرون خوش و باطن قشور
باطن و ظاهر تو چون انجير باش اي مهربان
جذبه شاخ آب را از بيخ تا بالا کشد
همچنانک جذبه جان را برکشد بي نردبان
غوصه گشت اين باد و آبستن شد آن خاک و درخت
بادها چون گشن تازي شاخه ها چون ماديان
مي رسد هر جنس مرغي در بهار از گرمسير
همچو مهمان سرسري مي سازد اين جا آشيان
صد هزاران غيب مي گويند مرغان در ضمير
کان فلان خواهد گذشتن جاي او گيرد فلان
از سليمان نامه ها آورده اند اين هدهدان
کو زبان مرغ داني تا شود او ترجمان
عارف مرغان است لک لک لک لکش داني که چيست
ملک لک و الامر لک و الحمد لک يا مستعان
وقت پيله روح آمد قشلق تن را بهل
آخر از مرغان بياموزيد رسم ترکمان
همچو مرغان پاسباني خويش کن تسبيح گو
چند گاهي خود شود تسبيح تو تسبيح خوان
بس کنم زين باد پيمودن وليکن چاره نيست
زانک کشتي مجاهد کي رود بي بادبان
بادپيمايي بهار آمد حيات عالمي
بادپيمايي خزان آمد عذاب انس و جان
اين بهار و باغ بيرون عکس باغ باطن است
يک قراضه ست اين همه عالم و باطن هست کان
لاجرم ما هر چه مي گوييم اندر نظم هست
نزد عاشق نقد وقت و نزد عاقل داستان
عقل دانايي است و نقلش نقل آمد يا قياس
عشق کان بينش آمد ز آفتاب کن فکان
آفتابي کو مجرد آمد از برج حمل
آفتابي بي نظير بي قرين خوش قران
آنک لاشرقيه بوده ست و لاغربيه
زانک شرق و غرب باشد در زمين و در زمان
آفتابي کو نسوزد جز دل عشاق را
مهر جان ره يابد آن جا ني ربيع و مهر جان
چونک ما را از زمين و از زمان بيرون برد
از فنا ايمن شويم از جود او ما جاودان
اين زمين و اين زمان بيضه ست و مرغي کاندر او است
مظلم و اشکسته پر باشد حقير و مستهان
کفر و ايمان دان در اين بيضه سپيد و زرده را
واصل و فارق ميانشان برزخ لايبغيان
بيضه را چون زير پر خويش پرورد از کرم
کفر و دين فاني شد و شد مرغ وحدت پرفشان
شمس تبريزي دو عالم بود بي رويت عقيم
هر يکي ذره کنون از آفتابت توامان