شماره ٣١٧: برخيز و صبوح را برنجان

برخيز و صبوح را برنجان
اي روي تو آفتاب رخشان
جان ها که ز راه نو رسيدند
بر مايده قديم بنشان
جان ها که پريد دوش در خواب
در عالم غيب شد پريشان
هر جان به ولايتي و شهري
آواره شدند چون غريبان
مرغان رميده را فرازآر
حراقه بزن صفير برخوان
هرچ آوردند از ره آورد
بيخود کنشان و جمله بستان
زيرا هر گل که برگ دارد
او بر نخورد از اين گلستان
عقلي بايد ز عقل بيزار
خوش نيست قلاوزي زحيران
جغد است قلاوز و همه راه
در هر قدمي هزار ويران
اي باز خدا درآ به آواز
از کنگره هاي شهر سلطان
اين راه بزن که اندر اين راه
خفت اشتر و مست شد شتربان