شماره ٣٠٥: اي ساقي و دستگير مستان

اي ساقي و دستگير مستان
دل را ز وفاي مست مستان
اي ساقي تشنگان مخمور
بس تشنه شدند مي پرستان
از دست به دست مي روان کن
بر دست مگير مکر و دستان
سررشته نيستي به ما ده
در حسرت نيستند هستان
چون قيصر ما به قيصريه ست
ما را منشان به آبلستان
هر جا که مي است بزم آن جاست
هر جا که وي است نک گلستان
يک جام برآر همچو خورشيد
عالي کن از آن نهال پستان
ديدار حق است مؤمنان را
خوارزم نبيند و دهستان
منکر ز براي چشم زخمت
همچو سر خر ميان بستان
گر در دل او نمي نشيند
خوش در دل ما نشسته است آن