شماره ٣٠١: چو بربندند ناگاهت زنخدان

چو بربندند ناگاهت زنخدان
همه کار جهان آن جا زنخ دان
چو مي برند شاخي را ز دو نيم
بلرزد شاخ ديگر را دل از بيم
که گفتت گرد چرخ چنبري گرد
که قد همچو سروت چنبري کرد
نمي بينم تو را آن مردي و زور
که بر گردون روي نارفته در گور
تو تا بنشسته اي در دار فاني
نشسته مي روي و مي نبيني
نشسته مي روي اين نيز نيکو است
اگر رويت در اين رفتن سوي او است
بسي گشتي در اين گرداب گردان
به سوي جوي رحمت رو بگردان
بزن پايي بر اين پابند عالم
که تا دست از تبرک بر تو مالم
تو را زلفي است به از مشک و عنبر
تو ده کل را کلاهي اي برادر
کله کم جو چو داري جعد فاخر
کله بر آسمان انداز آخر
چرا دنيا به نکته مستحيله
فريبد چو تو زيرک را به حيله
به سردي نکته گويد سرد سيلي
نداري پاي آن خر را شکالي
اگر دوران دليل آرد در آن قال
تخلف ديده اي در روي او مال
تو را عمري کشيد اين غول در تيه
بکن با غول خود بحثي به توجيه
چرا الزام اويي چيست سکته
جوابش گو که مقلوب است نکته