شماره ٢٨٩: اگر تو عاشقي غم را رها کن

اگر تو عاشقي غم را رها کن
عروسي بين و ماتم را رها کن
تو دريا باش و کشتي را برانداز
تو عالم باش و عالم را رها کن
چو آدم توبه کن وارو به جنت
چه و زندان آدم را رها کن
برآ بر چرخ چون عيسي مريم
خر عيسي مريم را رها کن
وگر در عشق يوسف کف بريدي
همو را گير و مرهم را رها کن
وگر بيدار کردت زلف درهم
خيال و خواب درهم را رها کن
نفخت فيه من روحي رسيده ست
غم بيش و غم کم را رها کن
مسلم کن دل از هستي مسلم
اميد نامسلم را رها کن
بگير اي شيرزاده خوي شيران
سگان نامعلم را رها کن
حريصان را جگرخون بين و گرگين
گر و ناسور محکم را رها کن
بر آن آرد تو را حرص چو آزر
که ابراهيم ادهم را رها کن
خمش زان نوع کوته کن سخن را
که الله گو اعلم را رها کن
چو طالع گشت شمس الدين تبريز
جهان تنگ مظلم را رها کن