شماره ٢٨٤: بيا اي مونس جان هاي مستان

بيا اي مونس جان هاي مستان
ببين انديشه و سوداي مستان
بيا اي مير خوبان و برافروز
ز شمع روي خود سيماي مستان
نمي آيي سر از طاقي برون کن
ببين اين غلغل و غوغاي مستان
بيا اي خواب مستان را ببسته
گشا اين بند را از پاي مستان
همه شب مي رود تا روز اي مه
به اهل آسمان هيهاي مستان
همي گويند ما هم زو خرابيم
چنين است آسمان پس واي مستان
فرشته و آدمي ديوان و پريان
ز تو زير و زبر چون راي مستان
کلاه جمله هشياران ربودند
در اين بازارگه چه جاي مستان
ميفکن وعده مستان به فردا
تويي فردا و پس فرداي مستان
چو مستان گرد چشمت حلقه کردند
کي بنشيند دگر بالاي مستان
شنيدم چرخ گردون را که مي گفت
منم يک لقمه از حلواي مستان
شنيدم از دهان عشق مي گفت
منم معشوقه زيباي مستان
اگر گويند ماه روزه آمد
نيابي جام جان افزاي مستان
بگو کان مي ز درياهاي جان است
که جان را مي دهد سقاي مستان
همه مولاي عقلند اين غريب است
که عقل آمد که من مولاي مستان
چو فرمان موقع داشت رويش
کشيد ابروي او طغراي مستان
همه مستان نبشتند اين غزل را
به خون دل ز خون پالاي مستان