شماره ٢٨١: در اين دم همدمي آمد خمش کن

در اين دم همدمي آمد خمش کن
که او ناگفته مي داند خمش کن
ز جام باده خاموش گويا
تو را بي خويش بنشاند خمش کن
مزن تشنيع بر سلطان عشقش
که او کس را نرنجاند خمش کن
اگر در آينه دم را بگيري
تو را از گفت برهاند خمش کن
ز گردش هاي تو مي داند آن کس
که گردون را بگرداند خمش کن
هر انديشه که در دل دفن کردي
يکايک بر تو برخواند خمش کن
ز هر انديشه مرغي آفريند
در آن عالم بپراند خمش کن
يکي جغد و يکي باز و يکي زاغ
که يک يک را نمي ماند خمش کن
گر آن مه را نمي بيني ببيني
چو چشمت را بپيچاند خمش کن
از اين عالم و زان عالم مگو زانک
به يک رنگيت مي راند خمش کن