شماره ٢٧١: گرت هست سر ما سر و ريش بجنبان

گرت هست سر ما سر و ريش بجنبان
وگر عاشق شاهي روان باش به ميدان
صلا روز وصال است همه جاه و جمال است
همه لطف و کمال است زهي نادره سلطان
کجايي تو کجايي نه از حلقه مايي
وگر خود به بهشتي چه خوش باشد بي جان
يکي چرب زباني يکي جان و جهاني
از او بوسه به جاني زهي کاله ارزان
اگر شير اگر پيل چنانش کند اين عشق
چو بينيش بگوييش زهي گربه در انبان
چه تلخ است و چه شيرين پر از مهر و پر از کين
زهي لذت نوشين زهي لقمه دندان
بيا پيش و مپرهيز و زين فتنه بمگريز
بمستيز بمستيز هلا اي شه مردان
زهي روز زهي روز زهي عيد دل افروز
از آن چشم کرشمه وزان لب شکرافشان
بجو باده گلگون از آن دلبر موزون
که اين دم مه گردون روان گشت به ميزان
بنوش از مي بالا لب و ريش ميالا
شنو بانگ و علالا ز هر اختر و کيوان
بينديش و خمش باش چنين راز مگو فاش
دريغ است بر اوباش چنين گوهر و مرجان