شماره ٢٦٨: آن ساعد سيمين را در گردن ما افکن

آن ساعد سيمين را در گردن ما افکن
بر سينه ما بنشين اي جان منت مسکن
سرمست شدم اي جان وز دست شدم اي جان
اي دوست خمارم را از لعل لبت بشکن
اي ساقي هر نادر اين مي ز چه خم داري
من بنده ظلم تو از بيخ و بنم برکن
هم پرده من مي در هم خون دلم مي خور
آخر نه تويي با من شاباش زهي اي من
از دوست ستم نبود بر مست قلم نبود
جز عفو و کرم نبود بر مست چنين مسکن
از معدن خويش اي جان بخرام در اين ميدان
رونق نبود زر را تا باشد در معدن
با لعل چو تو کاني غمگين نشود جاني
در گور و کفن نايد تا باشد جان در تن