شماره ٢٦٤: در زير نقاب شب اين زنگيکان را بين

در زير نقاب شب اين زنگيکان را بين
با زنگيکان امشب در عشرت جان بنشين
خلقان همه خوش خفته عشاق درآشفته
اسرار به هم گفته شاباش زهي آيين
ياران بشوريده با جان بسوزيده
بگشاده دل و ديده در شاهد بي کابين
چون عشق تو رامم شد اين عشق حرامم شد
چون زلف تو دامم شد شب گشت مرا مشکين
شد زنگي شب مستي دستي همگان دستي
در ديده هر هستي از ديده زنگي بين
آن چرخ فرومانده کآبش بنگرداند
اين چرخ چه مي داند کز چيست ورا تسکين
مي گردد آن مسکين ني مهر در او ني کين
که کندن آن فرهاد از چيست جز از شيرين
شه هندوي بنگي را آن مايه شنگي را
آن خسرو زنگي را کآرد حشري بر چين
شمعي تو برافروزي شمس الحق تبريزي
تا هندوي شب سوزي از روي چو صد پروين