شماره ٢٦٠: بي جا شو در وحدت در عين فنا جا کن

بي جا شو در وحدت در عين فنا جا کن
هر سر که دوي دارد در گردن ترسا کن
اندر قفص هستي اين طوطي قدسي را
زان پيش که برپرد شکرانه شکرخا کن
چون مست ازل گشتي شمشير ابد بستان
هندوبک هستي را ترکانه تو يغما کن
دردي وجودت را صافي کن و پالوده
وان شيشه معني را پرصافي صهبا کن
تا مار زمين باشي کي ماهي دين باشي
ما را چو شدي ماهي پس حمله به دريا کن
اندر حيوان بنگر سر سوي زمين دارد
گر آدميي آخر سر جانب بالا کن
در مدرسه آدم با حق چو شدي محرم
بر صدر ملک بنشين تدريس ز اسما کن
چون سلطنت الا خواهي بر لالا شو
جاروب ز لا بستان فراشي اشياء کن
گر عزم سفر داري بر مرکب معني رو
ور زانک کني مسکن بر طارم خضرا کن
مي باش چو مستسقي کو را نبود سيري
هر چند شوي عالي تو جهد به اعلا کن
هر روح که سر دارد او روي به در دارد
داري سر اين سودا سر در سر سودا کن
بي سايه نباشد تن سايه نبود روشن
برپر تو سوي روزن پرواز تو تنها کن
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو
کاين عشق همي گويد کز عقل تبرا کن
هم آتش سوزان شو هم پخته و بريان شو
هم مست شو و هم مي بي هر دو تو گيرا کن
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو
هم ما شو و ما را شو هم بندگي ما کن
تا ره نبرد ترسا دزديده به دير تو
گه عاشق زناري گه قصد چليپا کن
دانا شده اي ليکن از دانش هستانه
بي ديده هستانه رو ديده تو بينا کن
موسي خضرسيرت شمس الحق تبريزي
از سر تو قدم سازش قصد يد بيضا کن