شماره ٢٥٤: اي نفس چو سگ آخر تا چند زني دندان

اي نفس چو سگ آخر تا چند زني دندان
وز کبر کسان رنجي و اندر تو دو صد چندان
گرياني و پرزهري با خلق چه باقهري
مانند سر بريان گشته که منم خندان
من صوفي باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
معذوري خود ديده در خويش ترنجيده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأويل کني قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زني سندان
آب حيوان يابي گر خاک شوي ره را
وز باد و بروت آيي در نار تو دربندان
بگريز از اين دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبريز سلطان شکرقندان