شماره ٢٥٢: دروازه هستي را جز ذوق مدان اي جان

دروازه هستي را جز ذوق مدان اي جان
اين نکته شيرين را در جان بنشان اي جان
زيرا عرض و جوهر از ذوق برآرد سر
ذوق پدر و مادر کردت مهمان اي جان
هر جا که بود ذوقي ز آسيب دو جفت آيد
زان يک شدن دو تن ذوق است نشان اي جان
هر حس به محسوسي جفت است يکي گشته
هر عقلي به معقولي جفت و نگران اي جان
گر جفت شوي اي حس با آنک حست کرد او
وز غير بپرهيزي باشي سلطان اي جان
ذوقي که ز خلق آيد زو هستي تن زايد
ذوقي که ز حق آيد زايد دل و جان اي جان
کو چشم که تا بيند هر گوشه تتق بسته
هر ذره بپيوسته با جفت نهان اي جان
آميخته با شاهد هم عاشق و هم زاهد
وز ذوق نمي گنجد در کون و مکان اي جان
پنهان ز همه عالم گرمابه زده هر دم
هم پير خردپيشه هم جان جوان اي جان
پنهان مکن اي رستم پنهان تو را جستم
احوال تو دانستم تو عشوه مخوان اي جان
گر روي ترش داري دانيم که طراري
ز احداث همي ترسي وز مکر عوان اي جان
در کنج عزبخانه حوري چو دردانه
دور از لب بيگانه خفته ست ستان اي جان
صد عشق همي بازد صد شيوه همي سازد
آن لحظه که مي يازد بوسه بستان اي جان
بر ظاهر دريا کي بيني خورش ماهي
کان آب تتق آمد بر عيش کنان اي جان
چندان حيوان آن سو مي خايد و مي زايد
چون گرگ گرو برده پنهان ز شبان اي جان
خنبک زده هر ذره بر معجب بي بهره
کآب حيوان را کي داند حيوان اي جان
اندر دل هر ذره تابان شده خورشيدي
در باطن هر قطره صد جوي روان اي جان
خاموش که آن لقمه هر بسته دهان خايد
تا لقمه نيندازي بربند دهان اي جان