شماره ٢٤٢: چو افتم من ز عشق دل به پاي دلرباي من

چو افتم من ز عشق دل به پاي دلرباي من
از آن شادي بيايد جان نهان افتد به پاي من
وگر روزي در آن خدمت کنم تقصير چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزاي من
سحرگاهان دعا کردم که اين جان باد خاک او
شنيدم نعره آمين ز جان اندر دعاي من
چگونه راه برد اين دل به سوي دلبر پنهان
چگونه بوي برد اين جان که هست او جان فزاي من
يکي جامي به پيش آورد من از ناز گفتم ني
بگفتا ني مگو بستان براي اقتضاي من
چو از صافش چشيدم من مرا درداد يک دردي
يکي دردي گران خواري که کامل شد صفاي من