شماره ٢٣٥: نشاني هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن

نشاني هاست در چشمش نشانش کن نشانش کن
ز من بشنو که وقت آمد کشانش کن کشانش کن
برآمد آفتاب جان فزون از مشرق و مغرب
بيا اي حاسد ار مردي نهانش کن نهانش کن
از اين نکته منم در خون خدا داند که چونم چون
بيا اي جان روزافزون بيانش کن بيانش کن
بيانش کرده گير اي جان نه آن درياست وان مرجان
نيارامد به شرحش جان عيانش کن عيانش کن
عيانش بود ما آمد زيانش سود ما آمد
اگر تو سود جان خواهي زيانش کن زيانش کن
يکي جان خواهد آن دريا همه آتش نهنگ آسا
اگر داري چنين جاني روانش کن روانش کن
هر آن کو بحربين باشد فلک پيشش زمين باشد
هر آن کو ني چنين باشد چنانش کن چنانش کن
برون جه از جهان زوتر درآ در بحر پرگوهر
جهنده ست اين جهان بنگر جهانش کن جهانش کن
اگر خواهي که بگريزي ز شاه شمس تبريزي
مپران تير دعوي را کمانش کن کمانش کن