شماره ٢٢٨: مرا در دل همي آيد که من دل را کنم قربان

مرا در دل همي آيد که من دل را کنم قربان
نبايد بددلي کردن ببايد کردن اين فرمان
دل من مي نيارامد که من با دل بيارامم
ببايد کرد ترک دل نبايد خصم شد با جان
زهي ميدان زهي مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوي بايد کرد وانگه رفت در ميدان
زهي سر دل عاشق قضاي سر شده او را
خنک اين سر خنک آن سر که دارد اين چنين جولان
اگر جانباز و عياري وگر در خون خود ياري
پس گردن چه مي خاري چه مي ترسي چو ترسايان
اگر مجنون زنجيري سر زنجير مي گيري
وگر از شير زادستي چپي چون گربه در انبان
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سيخ کش اي دل کبابي کن پي مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابي چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکش هاست در جانم کشنده کيست مي دانم
دمي خواهم بياسايم وليکن نيستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازي برون آرد
که من بازيچه اويم ز بازي هاي او حيران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بريزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ويران
گهي صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم مي بپوشاند به صبحم مي کند يقظان
گر اين از شمس تبريز است زهي بنده نوازي ها
وگر از دور گردون است زهي دور و زهي دوران