شماره ٢٢٣: واقعه اي بديده ام لايق لطف و آفرين

واقعه اي بديده ام لايق لطف و آفرين
خيز معبرالزمان صورت خواب من ببين
خواب بديده ام قمر چيست قمر به خواب در
زانک به خواب حل شود آخر کار و اولين
آن قمري که نور دل زو است گه حضور دل
تا ز فروغ و ذوق دل روشني است بر جبين
يومئذ مسفره ضاحکه بود چنان
ناعمه لسعيها راضيه بود چنين
دور کن اين وحوش را تا نکشند هوش را
پنبه نهيم گوش را از هذيان آن و اين
ماند يکي دو سه نفس چند خيال بوالهوس
نيست به خانه هيچ کس خانه مساز بر زمين
شب بگذشت و شد سحر خيز مخسب بي خبر
بي خبرت کجا هلد شعله آفتاب دين
جوق تتار و سويرق حامله شد ز کين افق
گو شکم فلک بدر بوک بزايد اين جنين
رو به ميان روشني چند تتار و ارمني
تيغ و کفن بپوش و رو چند ز جيب و آستين
در شب شنبهي که شد پنجم ماه قعده را
ششصد و پنجه ست و هم هست چهار از سنين
هست به شهر ولوله اين که شده ست زلزله
شهر مدينه را کنون نقل کژ است يا يقين
رو ز مدينه درگذر زلزله جهان نگر
جنبش آسمان نگر بر نمطي عجبترين
بحر نگر نهنگ بين بحر کبودرنگ بين
موج نگر که اندر او هست نهنگ آتشين
شکل نهنگ خفته بين يونس جان گرفته بين
يونس جان که پيش از اين کان من المسبحين
بحر که مي صفت کنم خارج شش جهت کنم
بحر معلق از صور صاف بده ست پيش از اين
تيره نگشت آن صفا خيره شده ست چشم ما
از قطرات آب و گل وز حرکات نقش طين
گردن آنک دست او دست حدث پرست او
تيره کند شراب ما تا بزنيم هين و هين
چون نکنيم ياد او هست سزا و داد او
کينه چو از خبر بود بي خبري است دفع کين
خواست يکي نوشته اي عاشقي از معزمي
گفت بگير رقعه را زير زمين بکن دفين
ليک به وقت دفن اين ياد مکن تو بوزنه
زانک ز ياد بوزنه دور بماني از قرين
هر طرفي که رفت او تا بنهد دفينه را
صورت بوزنه ز دل مي بنمود از کمين
گفت که آه اگر تو خود بوزنه را نگفتيي
ياد نبد ز بوزنه در دل هيچ مستعين
گفت بنه تو نيش را تازه مکن تو ريش را
خواب بکن تو خويش را خواب مرو حسام دين