شماره ٢١٩: گرم درآ و دم مده ساقي بردبار من

گرم درآ و دم مده ساقي بردبار من
اي دم تو نديم من اي رخ تو بهار من
هين که خروس بانگ زد بوي صبوح مي دهد
بر کف همچو بحر نه بلبله عقار من
گريه به باده خنده کن مرده به باده زنده کن
چونک چنين کني بتا بس به نواست کار من
بند من است مشتبه باز گشا گره گره
تا که برهنه تر شود خفيه و آشکار من
ترک حيا و شرم کن پشت مراد گرم کن
پشت من و پناه من خويش من و تبار من
نيست قبول مست تو باده ز غير دست تو
آن رخ من چو گل کند وان شکند خمار من
داد هزار جان بده باده آسمان بده
تا که پرد هماي جان مست سوي مطار من
جان برهد ز کنده ها زين همه تخته بندها
مقعد صدق بررود صادق حق گزار من
باده ده و نهان بده از ره عقل و جان بده
تا نرسد به هر کسي عشرت و کار و بار من
چشم عوام بسته به روح ز شهر رسته به
فتنه و شر نشسته به اي شه باوقار من
باده همي زند لمع جان هزار با طمع
مست و پياده مي طپد گرد مي سوار من
دست بدار از اين قدح گير عوض از آن فرج
تا بزند بر اندهت تابش ابتشار من
هيچ نيرزد اين ميش ني غليان و ني قيش
اين بفروش و باده بين باده بي کنار من
دست نلرزدت از اين بي خرد خوش رزين
جام گزين و مي ببين از کف شهريار من
پر ز حيات جام او مشک و عبر ختام او
ديو و پري غلام او چستي و انتشار من
برجه ساقيا تو گو چون تو صفت کننده کو
اي که ز لطف نسج او سخت دريد تار من