شماره ٢١٤: تا تو حريف من شدي اي مه دلستان من

تا تو حريف من شدي اي مه دلستان من
همچو چراغ مي جهد نور دل از دهان من
ذره به ذره چون گهر از تف آفتاب تو
دل شده ست سر به سر آب و گل گران من
پيشتر آ دمي بنه آن بر و سينه بر برم
گر چه که در يگانگي جان تو است جان من
در عجبي فتم که اين سايه کيست بر سرم
فضل توام ندا زند کان من است آن من
از تو جهان پربلا همچو بهشت شد مرا
تا چه شود ز لطف تو صورت آن جهان من
تاج من است دست تو چون بنهيش بر سرم
طره توست چون کمر بسته بر اين ميان من
عشق بريد کيسه ام گفتم هي چه مي کني
گفت تو را نه بس بود نعمت بي کران من
برگ نداشتم دلم مي لرزيد برگ وش
گفت مترس کآمدي در حرم امان من
در برت آن چنان کشم کز بر و برگ وارهي
تا همه شب نظر کني پيش طرب کنان من
بر تو زنم يگانه اي مست ابد کنم تو را
تا که يقين شود تو را عشرت جاودان من
سينه چو بوستان کند دمدمه بهار من
روي چو گلستان کند خمر چو ارغوان من