شماره ٢٠٩: من طربم طرب منم زهره زند نواي من

من طربم طرب منم زهره زند نواي من
عشق ميان عاشقان شيوه کند براي من
عشق چو مست و خوش شود بيخود و کش مکش شود
فاش کند چو بي دلان بر همگان هواي من
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جاي من
من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام
ذره به ذره مي زند دبدبه فناي من
آه که روز دير شد آهوي لطف شير شد
دلبر و يار سير شد از سخن و دعاي من
يار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل
تلخ و خمار مي طپم تا به صبوح واي من
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتاي من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
ناي عراق با دهل شرح دهد ثناي من
ساقي جان خوبرو باده دهد سبو سبو
تا سر و پاي گم کند زاهد مرتضاي من
بهر خداي ساقيا آن قدح شگرف را
بر کف پير من بنه از جهت رضاي من
گفت که باده دادمش در دل و جهان نهادمش
بال و پري گشادمش از صفت صفاي من
پير کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد
نيست در آن صفت که او گويد نکته هاي من
ساقي آدمي کشم گر بکشد مرا خوشم
راح بود عطاي او روح بود سخاي من
باده تويي سبو منم آب تويي و جو منم
مست ميان کو منم ساقي من سقاي من
از کف خويش جسته ام در تک خم نشسته ام
تا همگي خدا بود حاکم و کدخداي من
شمس حقي که نور او از تبريز تيغ زد
غرقه نور او شد اين شعشعه ضياي من