شماره ٢٠٨: سير نمي شوم ز تو اي مه جان فزاي من

سير نمي شوم ز تو اي مه جان فزاي من
جور مکن جفا مکن نيست جفا سزاي من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونک تو سايه افکني بر سرم اي هماي من
چونک کند شکرفشان عشق براي سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشني بلاي من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قباي من
آن نفس اين زمين بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که هاي من
آمد دي خيال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمي خورم اي غم تو دواي من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
ليک ز هر دو دور شو از جهت لقاي من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از اين جسد
گر بروم به سوي جان باد شکسته پاي من
گفت بلي به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سري نهد در قدم قضاي من
گفتم اگر ترش شوم از پي رشک مي شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولاي من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبرياي من
گفتم روزکي دو سه مانده ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلاي من
گفت در آب و گل نه اي سايه توست اين طرف
برد تو را از اين جهان صنعت جان رباي من
زينچ بگفت دلبرم عقل پريد از سرم
باقي قصه عقل کل بو نبرد چه جاي من