شماره ٢٠٥: آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن

آب حيات عشق را در رگ ما روانه کن
آينه صبوح را ترجمه شبانه کن
اي پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نماي شو وز دو جهان کرانه کن
اي خردم شکار تو تير زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند از اين روش
حيله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر مي کرم نگر با همگان فسانه کن
اي که ز لعب اختران مات و پياده گشته اي
اسپ گزين فروز رخ جانب شه دوانه کن
خيز کلاه کژ بنه وز همه دام ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خيز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چونک خيال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خيال گشته اي در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در يکي آتش و آن دگر ز زر
آتش اختيار کن دست در آن ميانه کن
شو چو کليم هين نظر تا نکني به طشت زر
آتش گير در دهان لب وطن زبانه کن
حمله شير ياسه کن کله خصم خاصه کن
جرعه خون خصم را نام مي مغانه کن
کار تو است ساقيا دفع دوي بيا بيا
ده به کفم يگانه اي تفرقه را يگانه کن
شش جهت است اين وطن قبله در او يکي مجو
بي وطني است قبله گه در عدم آشيانه کن
کهنه گر است اين زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج اين زمانه کن
اي تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خري چه که خوري روي به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقه در چه مي شوي
در بشکن به جان تو سوي روان روانه کن