شماره ٢٠١: قصد جفاها نکني ور بکني با دل من

قصد جفاها نکني ور بکني با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کني بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از اين خسته شود يا دل تو يا دل من
واله و شيدا دل من بي سر و بي پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بيخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثريا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خيمه زده بر لب دريا دل من
گه چو کباب اين دل من پر شده بويش به جهان
گه چو رباب اين دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پي عنقا دل من
طفل دلم مي نخورد شير از اين دايه شب
سينه سيه يافت مگر دايه شب را دل من
صخره موسي گر از او چشمه روان گشت چو جو
جوي روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عيسي مريم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمين ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کاين گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودي ز زبان واقف و دانا دل من