شماره ١٩٨: عشق تو آورد قدح پر ز بلاي دل من

عشق تو آورد قدح پر ز بلاي دل من
گفتم مي مي نخورم گفت براي دل من
داد مي معرفتش با تو بگويم صفتش
تلخ و گوارنده و خوش همچو وفاي دل من
از طرفي روح امين آمد و ما مست چنين
پيش دويدم که ببين کار و کياي دل من
گفت که اي سر خدا روي به هر کس منما
شکر خدا کرد و ثنا بهر لقاي دل من
گفتم خود آن نشود عشق تو پنهان نشود
چيست که آن پرده شود پيش صفاي دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بيچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جاي دل من
شاد دمي کان شه من آيد در خرگه من
باز گشايد به کرم بند قباي دل من
گويد که افسرده شدي بي من و پژمرده شدي
پيشتر آ تا بزند بر تو هواي دل من
گويم کان لطف تو کو بنده خود را تو بجو
کيست که داند جز تو بند و گشاي دل من
گويد ني تازه شوي بي حد و اندازه شوي
تازه تر از نرگس و گل پيش صباي دل من
گويم اي داده دوا لايق هر رنج و عنا
نيست مرا جز تو دوا اي تو دواي دل من
ميوه هر شاخ و شجر هست گواي دل او
روي چو زر اشک چو در هست گواي دل من