شماره ١٩٠: آن سو مرو اين سو بيا اي گلبن خندان من

آن سو مرو اين سو بيا اي گلبن خندان من
اي عقل عقل عقل من اي جان جان جان من
زين سو بگردان يک نظر بر کوي ما کن رهگذر
برجوش اندر نيشکر اي چشمه حيوان من
خواهم که شب تاري شود پنهان بيايم پيش تو
از روي تو روشن شود شب پيش رهبانان من
عشق تو را من کيستم از اشک خون ساقيستم
سغراق مي چشمان من عصار مي مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
اين است تر و خشک من پيدا بود امکان من
درياي چشمم يک نفس خالي مباد از گوهرت
خالي مبادا يک زمان لعل خوشت از کان من
با اين همه کو قند تو کو عهد و کو سوگند تو
چون بوريا بر مي شکن اي يار خوش پيمان من
نک چشم من تر مي زند نک روي من زر مي زند
تا بر عقيقت برزند يک زر ز زرافشان من
بنوشته خطي بر رخت حق جددوا ايمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ايمان من
در سر به چشمم چشم تو گويد به وقت خشم تو
پنهان حديثي کو شود از آتش پنهان من
گويد قوي کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردي بخور وانگه ببين پايان من
بر هر گلي خاري بود بر گنج هم ماري بود
شيرين مراد تو بود تلخي و صبرت آن من
گفتم چو خواهي رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهريره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بي خطر
تا سرخ گردد روي من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت اين سخن هشدار و انبان گم مکن
نيکو کليدي يافتي اي معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصير ترياق الحرج اي ترک تازي خوان من
بس کن ز لاحول اي پسر چون ديو مي غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شيطان من