شماره ١٨٧: بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن
اي نقش او شمع جهان اي چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو بي خواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بي دهن
اي کار جان پاک از عبث روزي جان پاک از حدث
هر لحظه زايد صورتي در شهر جان بي مرد و زن
هر صورتي به از قمر شيرينتر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حيران ملک در رويشان آب فلک در جويشان
اي دل چو اندر کويشان مست آمدي دستي بزن
زان ماه روي مه جبين شد چون فلک روي زمين
المستغاث اي مسلمين زين نقش هاي پرفتن