شماره ١٧٤: دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن

دلدار من در باغ دي مي گشت و مي گفت اي چمن
صد حور خوش داري ولي بنگر يکي داري چو من
گفتم صلاي ماجرا ما را نمي پرسي چرا
گفتا که پرسش هاي ما بيرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل باري اشارت را مهل
گفت از اشارت هاي دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چوني در سفر گفتا که چون باشد قمر
سيمين بر و زرين کمر چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا الا جمال قطب را
او را روا باشد روا کو ره رو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
اي ساربان منزل مکن جز بر در آن يار من
اي عشرت و اي ناز ما اي اصل و اي آغاز ما
آخر چه داند راز ما جان حسن يا بوالحسن
اي عشق تو در جان من چون آفتاب اندر حمل
وي صورتت در چشم من همچون عقيق اندر يمن
چون اولين و آخرين در حشر جمع آيد يقين
از تو نباشد خوبتر در جمله آن انجمن
مجنون چو بيند مر تو را ليلي بر او کاسد شود
ليلي چو بيند مر تو را گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوي روي تو در پاي گل بس خارها
اي ياس من گويد همي اندر فراقت ياسمن
گر آفتاب روي تو روزي ده ما نيستي
ذرات کونين از طمع کي باز کردندي دهن
حيوان چو قرباني بود جسمش ز جان فاني بود
پس شرحه هاي گوشتش زنده شود زين بابزن
آتش بگويد شرحه را سر حياتات بقا
کاي رسته از جان فنا بر جان بي آزار زن
نعره زنند آن شرحه ها يا ليت قومي يعلمون
گر نعره شان اين سو رسد ني گبر ماند ني وثن
ني ترش ماند در دلي ني پاي ماند در گلي
لبيک لبيک و بلي مي گوي و مي رو تا وطن
هست اين سخن را باقيي در پرده مشتاقيي
پيدا شود گر ساقيي ما را کند بي خويشتن