شماره ١٧٣: اي عاشقان اي عاشقان هنگام کوچ است از جهان

اي عاشقان اي عاشقان هنگام کوچ است از جهان
در گوش جانم مي رسد طبل رحيل از آسمان
نک ساربان برخاسته قطارها آراسته
از ما حلالي خواسته چه خفته ايد اي کاروان
اين بانگ ها از پيش و پس بانگ رحيل است و جرس
هر لحظه اي نفس و نفس سر مي کشد در لامکان
زين شمع هاي سرنگون زين پرده هاي نيلگون
خلقي عجب آيد برون تا غيب ها گردد عيان
زين چرخ دولابي تو را آمد گران خوابي تو را
فرياد از اين عمر سبک زنهار از اين خواب گران
اي دل سوي دلدار شو اي يار سوي يار شو
اي پاسبان بيدار شو خفته نشايد پاسبان
هر سوي شمع و مشعله هر سوي بانگ و مشغله
کامشب جهان حامله زايد جهان جاودان
تو گل بدي و دل شدي جاهل بدي عاقل شدي
آن کو کشيدت اين چنين آن سو کشاند کش کشان
اندر کشاکش هاي او نوش است ناخوش هاي او
آب است آتش هاي او بر وي مکن رو را گران
در جان نشستن کار او توبه شکستن کار او
از حيله بسيار او اين ذره ها لرزان دلان
اي ريش خند رخنه جه يعني منم سالار ده
تا کي جهي گردن بنه ور ني کشندت چون کمان
تخم دغل مي کاشتي افسوس ها مي داشتي
حق را عدم پنداشتي اکنون ببين اي قلتبان
اي خر به کاه اوليتري ديگي سياه اوليتري
در قعر چاه اوليتري اي ننگ خانه و خاندان
در من کسي ديگر بود کاين خشم ها از وي جهد
گر آب سوزاني کند ز آتش بود اين را بدان
در کف ندارم سنگ من با کس ندارم جنگ من
با کس نگيرم تنگ من زيرا خوشم چون گلستان
پس خشم من زان سر بود وز عالم ديگر بود
اين سو جهان آن سو جهان بنشسته من بر آستان
بر آستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود
اين رمز گفتي بس بود ديگر مگو درکش زبان