شماره ١٧٠: دزديده چون جان مي روي اندر ميان جان من

دزديده چون جان مي روي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من
چون مي روي بي من مرو اي جان جان بي تن مرو
وز چشم من بيرون مشو اي شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دريا بگذرم
چون دلبرانه بنگري در جان سرگردان من
تا آمدي اندر برم شد کفر و ايمان چاکرم
اي ديدن تو دين من وي روي تو ايمان من
بي پا و سر کردي مرا بي خواب و خور کردي مرا
سرمست و خندان اندرآ اي يوسف کنعان من
از لطف تو چو جان شدم وز خويشتن پنهان شدم
اي هست تو پنهان شده در هستي پنهان من
گل جامه در از دست تو اي چشم نرگس مست تو
اي شاخ ها آبست تو اي باغ بي پايان من
يک لحظه داغم مي کشي يک دم به باغم مي کشي
پيش چراغم مي کشي تا وا شود چشمان من
اي جان پيش از جان ها وي کان پيش از کان ها
اي آن پيش از آن ها اي آن من اي آن من
منزلگه ما خاک ني گر تن بريزد باک ني
انديشه ام افلاک ني اي وصل تو کيوان من
مر اهل کشتي را لحد در بحر باشد تا ابد
در آب حيوان مرگ کو اي بحر من عمان من
اي بوي تو در آه من وي آه تو همراه من
بر بوي شاهنشاه من شد رنگ و بو حيران من
جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلي جدا
بي تو چرا باشد چرا اي اصل چار ارکان من
اي شه صلاح الدين من ره دان من ره بين من
اي فارغ از تمکين من اي برتر از امکان من