شماره ١٥٤: آمد سرمست سحر دلبرم

آمد سرمست سحر دلبرم
بيخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشي و من آزرم
تو به دو پر مي پري و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گر چه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حريفان به دو سر برترم
يک قدحم بيست چو جام شماست
تا همه دانند که من ديگرم
ساغر من تا لب و باقي به نيم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من نايد در چشم سر
زان که از اين سر نيم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زانک در اين هر دو صدف گوهرم
گر قدحي بيشتر از من خوري
من دو سبو بيشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوي
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم مه نبود همتکم
چون بجهم چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوي سلاح
دشنه خورشيد بود خنجرم
خشک نمايد بر تو اين غزل
چون نشدي تر ز نم کوثرم
کور نه ام ليک مرا کيمياست
اين درم قلب از آن مي خرم
جزو و کلم يار مرا درخور است
ني خوردم غم و نه من غم خورم