شماره ١٥٢: چند قبا بر قد دل دوختم

چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پير فلک را که قراريش نيست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقيران ز کرم توختم
حاصل از اين سه سخنم بيش نيست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ريختم آن دخل که اندوختم
بس که بسي نکته عيسي جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگويد صنم شوخ تم