شماره ١٤٢: در وصالت چرا بياموزم

در وصالت چرا بياموزم
در فراقت چرا بياموزم
يا تو با درد من بياميزي
يا من از تو دوا بياموزم
مي گريزي ز من که نادانم
يا بياميزي يا بياموزم
پيش از اين ناز و خشم مي کردم
تا من از تو جدا بياموزم
چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از اين از خدا بياموزم
در فراقت سزاي خود ديدم
چون بديدم سزا بياموزم
خاک پاي تو را به دست آرم
تا از او کيميا بياموزم
آفتاب تو را شوم ذره
معني والضحي بياموزم
کهرباي تو را شوم کاهي
جذبه کهربا بياموزم
از دو عالم دو ديده بردوزم
اين من از مصطفي بياموزم
سر مازاغ و ماطغي را من
جز از او از کجا بياموزم
در هوايش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بياموزم
بند هستي فروگشادم تا
همچو مه بي قبا بياموزم
همچو ماهي زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بياموزم
همچو دل خون خورم که تا چون دل
سير بي دست و پا بياموزم
در وفا نيست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بياموزم
ختمش اين شد که خوش لقاي مني
از تو خوش خوش لقا بياموزم