شماره ١٣٥: تشنه خويش کن مده آبم

تشنه خويش کن مده آبم
عاشق خويش کن ببر خوابم
تا شب و روز در نماز آيم
اي خيال خوش تو محرابم
گر خيال تو در فنا يابم
در زمان سوي مرگ بشتابم
بر اميد خيال گوهر تو
جاذب هر مسي چو قلابم
بر اميد مسبب الاسباب
رهزن کاروان اسبابم
رحمتي آر و پادشاهي کن
کاين فراق تو بر نمي تابم
زان همي گردم و همي نالم
که بر آب حيات دولابم
زان چو روزن گشاده ام دل و چشم
که تويي آفتاب و مهتابم
آن زماني که نام تو شنوم
مست گردند نام و القابم
آن زماني که آتش تو رسد
بجهد اين دل چو سيمابم
بس کن از گفت کز غبار سخن
خود سخن بخش را نمي يابم